میگویم امروز از یک نبرد.... نه نبرد دارای اسب و گرد
که شرلوک،آن مخ بیکر.... آمده دنبال واتسون بی فکر!
برای رویارویی با موریارتی.... آورده یک فلش با اطلاعاتی
آمد جیمز آرام و با خنده.... سلام گفت به شرلوک باجنبه
با تعجب دیده زد بر موریارتی.... موری گفت :منم جیم از واحد آی تی
کشید تفنگش را سمت اوی....تا که امن گردد خود و جان اوی
گفت آن مرد پرخاشجوی.... به آن شرلوک باهوش و روی
هر آنچه باهوشی چه باک....قلبت را میسوزانم با آهن مذاب
گفت شرلوک به جیمز با غمزه.... که باشم باد شرقی ات بنده
همی براشفت جیمز ز لندن...با مزاح گفت :نگو شرل جان همه میخندند
گر تو را است اهرم فشار جان و مری.... مرا نیست زین دنیا غمی
نه عشق دارم و نه وابستگی.... برو رد کارت به آهستگی
گفت شرلوک با خنده....نقشه ها دارم برایت بنده
منم که او را ز مرگ نیست باک....چنان میدهم ساز و.کارت به باد
که گویی نبودی روزی بر زمین....مادر نزاده تو را فعلن همین
.چو جیمز رو کرد به آن مهتری....به آن قوی و بلند اختری
بدو گفت نخند با صدای بلند....که خنده ات میشود اشک و جنگ
دارم اطلاعاتی از قلب تو....که نابود کند تو و برادر سنگ تو
تا که زنگ خورد گوشی جنایت کار.... دوئل میکردند شرلوک و تبه کار
که زنگ،آن نجات شرلوک و جان.....جیمز را کرد منصرف کرد یک زمان
با تشکر از بازدیدکننده moriarty برای خلاقیتشون